به نامه خدای کربلا
سلام، سلام به تو ای آقای من
نمی دانی چقدر دلتنگت هستم، دلم برای صحن و سرایت، برا ی ضریح شش گوشهات تنگ شده است. قبل از اینکه به دیدارت بیایم از تو تنها نامی میدانستم با گفته و شنیدههایی که نمیدانستم چقدر درست هستند، هیچ گاه نتوانستم کربلا و عاشورا را درک کنم و همیشه صدها سوال ذهن ناتوانم را آزار میداد و گمان میکردم تا کربلا را نبینم نمیتوانم جواب سوالاتم را پیدا کنم
نمیدانم چه شد و چرا برگهی عبور من به دستان پر مهرت، آن هم در عین ناباوری مهر ورود خورد. آمدم با دنیایی از سوالات و کوله باری از غمها شاید که بتوانم تو را بفهمم
اما هر آنچه که خوانده بودم یا شنیده بودم و حتی دیده بودم، با آنچه که دیدم تفاوت میکرد. انگار کربلای ذهنم فرو ریخت و کربلایی تازه در آن شکل گرفت. هیچ چیز آن طور که تصور میکردم نبود، میپنداشتم صحرایی بزرگ با فاصلههایی که هیچ گاه کوتاه نمیشوند زمین عاشور را تشکیل میدهند، اما این صحرا خیلی کوچکتر ار آن بود که تصور میکردم و فاصلهها آنقدر نزدیک بودند که نمیشد تصور کرد چطور در این فاصلههای کوتاه عاشورایی به این بزرگی اتفاق افتاده است و چرا این فاصلهها اینقدر در آن روز به درازا کشیده شدهاند. فاصله میان خیمهگاه تا تل زینبیه و گودال قتلگاه، فاصله میان فرات تا محل قطع دست چپ و دست راست ابوالفضل و تا محل شهادتشان
در این سفر نه تنها سوالاتم پاسخ داده نشدند بلکه عمیقتر هم شدند، آنقدر که فقط به خود گفتم چرا؟
تا نیامده بودم دیدنت یک آرزو بود، گمان میکردم با دیدنت به آرزویم میرسم اما فهمیدم نه، دیدنت پایان راه نیست بلکه آغاز راه است، درست مثل مجنون زمانی که برای اولین بار لیلی را دید و عاشق شد. من هم امروز دیوانه و مجنون تو گشتهام
هرگاه دلم میگیرد سخت دلتنگ میشوم، چشمانم را میبندم و خود را در حرمت فرض میکنم آن لحظهایی که کنار شش گوشهات نشستم و ساعتی آرام فقط و فقط به تو و زائرانت که در آن لحظه شاید 20 نفری بیش نبودند خیره شدم، فقط نگاه میکردم و سکوت. آنقدر این سکوت برایم شیرین بود که دلم نمیخواست با هیچ چیز شکسته شود، نمیدانی حتی دلم برای کبوتری که روی ضریحت نشسته بود و بالای سرم برای خود خانهای ساخته بود تنگ شده است، چقدر آن لحظه دلم میخواست من جای او بودم
از این روزها ماهها میگذرد و من دلتنگ دیدارت هستم و امروز آخرین آرزویم دیدن دوبارهی تو است قبل از آنکه بمیرم، نگذار آرزو به دل بمیرم
میدانم بدتر از آنچه که بودم شدهام اما شرمندهام، مثل همیشه از تو مدد میخواهم و امیدم به دستان توست. میدانم بزرگوارتر از آنی که مرا نبخشی و یاریم نکنی. دیشب به یاد حرمت و به قصد زیارتت به امامزاده شاه عبدالعظیم الحسنی رفتم به این امید که در این شب جمعهی اول ماه من نیز از زائرانت باشم
هر چند از تو بسیار دورم اما با همهی وجودم تو را هر جا که باشم احساس میکنم، دستانم منتظر یاری تو هستند، یاریم کن
یا حسین علیه السلام